بازیهای ویدئویی یک رسانه ی بسیار قوی برای منتقل کردن احساسات مختلف به بازیبازان هستند و در تاریخ بازیها بارها و بارها شاهد بودهایم که عناوین شاهکار مختلف توانستهاند در بالاترین سطح و حتی بیشتر از دیگر رسانهها، انواع و اقسام احساسات مختلف از شادی و خشم و ناامیدی گرفته تا غم و اندوه را به ما منتقل کرده و حسابی ما را احساساتی نمایند. البته خب این کار هر بازی و هر بازیسازی نیست که بتواند به راحتی حجم زیادی از احساس را به ما منتقل کند، ولی خب نوابغی هستند که طوری داستان و وقایع ان را رقم میزنند و طوری شخصیتپردازی می کنند که غیرممکن است نسبت به آنها بیتفاوت باشید و احساساتتان را بروز ندهید. بهترین مثال برای چنین بازیهایی، عنوان The Last of Us و نسخهی دوم آن هستند که بارها و بارها ما را احساساتی کرده و حتی به گرینه واداشتهاند. به شخصه طی حدود ۳ دهه بازی کردن، عناوین شاهکاری را تجربه کرده ام که توانستهاند در مقیاسهای مختلف من را احساساتی کنند، ولی خب بدون شک برخی از آنها در این زمینه برتر از بقیه بودهاند و گاها حسابی اشکم را هم در آوردهاند. در مطلب امروز دست روی همین لحظات گذاشتهام که توانستهاند کاملا من را احساساتی کنند و تحت تاثیر خود قرار دهند. البته تعداد این لحظات در دنیای بازی ها خیلی زیاد است ولی این ۱۰ مورد، برای شخص من که نویسنده ی مقاله هستم، خاصترین هستند. لازم به ذکر است که یک قسمت دیگر هم برای این مقاله در نظر میگیرم که آن قسمت برخلاف مقالهی امروز، کاری به نظرات من نداشته باشد و کلیتر باشد و مثلا صحنهی پایانی بازی رد دد ردمپشن که یکی از احساسیترینهاست در آن مقاله قرار میگیرد.
خطر شدید اسپویل
۱۰ – از دست دادن جیسون در Heavy Rain
یکی از صحنههایی که هیچوقت یادم نمیرود صحنهی مرگ جیسون است که بسیار غمناک بود و زندگی یک خانواده و یک مرد و یک پدر را به نابودی کشاند. درست است که آن جیسون جیسون جیسون گفتنهای قبلش در فروشگاه واقعا روی مخ بود ولی در صحنهی مرگ جیسون واقعا احساساتی شدیم. با وجود تلاش فداکارانهی پدر، سرنوشت کار خودش را کرد. به طور کلی داستان بازی Heavy Rain یک شاهکار بی نهایت جذاب و تراژیک بود که عشق و غم و درام و اکشن و … را کاملا در خود داشت و روند روایت را طوری پیش می برد تا در نهایت عواقب انتخاب های خود در بازی را مشاهده کنید و بهای برخی از آن ها را سنگین تر و برخی را کمتر، بپردازید. نقطهی عطف Heavy Rain، داستان بسیار پخته و جذاب آن است. داستانی که مانند تمامی عناوین استاد دیوید کیج بسیار زیبا و جذاب نگارش شده است و هر بازیبازی را در مسیر خود احساساتی می کند، به او استرس می دهد، او را می ترساند، مشکوک می کند، خوشحال و ناراحت می کند، سردرگم می کند و یا عصبانی و خشمگین. محوریت داستان بازی هوی رین و شخصیت های آن بر موضوع قتل های سریالی یک قاتل دیوانه که به قاتل اریگامی شهرت دارد بنا شده است و داستان شخصیت هایی را که به نوعی با این قاتل درگیر می شوند را بیان می کند. بازی از همان ابتدا و در صحنه های اول تا لحظات آخر خود، شما را میخکوب و تشنه فهمیدن ادامه داستان نگاه می دارد و هر گز نمی توانید اتفاقاتی را که در ادامه رخ خواهد داد حدس بزنید. شما در نقش چند شخصیت مختلف در بازی ایفای نقش خواهید کرد که هر کدام به نوعی درگیر ماجرای قتل ها هستند و داستان هر یک را پیش می برید که این داستان ها گاها با هم در نقاطی تلاقی می یابند. شخصیت های بازی شامل Ethan Mars که به نوعی نقش اصلی بازی است، Scott Shelby که یک کارآگاه خصوصی است و در مورد پرونده تحقیق می کند، Norman Jayden که یک مامور اف بی آی است و از واشنگتن برای بررسی پرونده قتل ها فرستاده شده است و Madison Paige که یک شخصیت زن فوتوژورنالیست است و به نحوی با این پرونده قتل های اریگامی ارتباط می یابد، می باشند. شما از دید تک تک این شخصیت ها در مقاطعی بازی را دنبال خواهید کرد و هر چه که می گذرد بیشتر به سوالات شما پاسخ داده می شود و موارد بیشتری را کشف می کنید. این بازی صحنهی غمگین و احساسی کم نداشت و بدون شک کسانی که این عنوان را انجام داده اند هیچ گاه سکانس هایی مانند گم شدن فرزند اتان در فروشگاه یا صحنه کودکی قاتل اریگامی و ماجرای دردناک و عم انگیز وی و برادرش را فراموش نخواهند کرد.
۹ – مرگ غمانگیز Aerith در Final Fantasy VII
هر قدیم که در داستان فاینال فانتزی ۷ پیش میرفتیم بیشتر عاشق Aerith میشدیم و واقعا وقتی که او را از دست دادیم، به معنای واقعی شکستیم. گاهی با خودم میگویم اصلا آخر چه دلیلی داشت که Aerith کشته شود و او را از بازی بگیرند. ولی به هر حال این اتفاق افتاد و م هم همراه کلاود احساساتی و غمگین شدیم و شاید اشک ریختیم. بیشتر از این نمی توانم چیزی در این مورد بگویم بدون این که احساساتی شوم. نمی توانم تصور کنم که علاقهمندان وعاشقان سری فاینال فانتزی وقتی با مرگ Aerith روبرو شدند چه حسی داشتند و چه حالی به آن ها دست داده است. رابطه ی بین Cloud و Aerith به قدری عمیق و زیبا بود که بازیباز را نیز به راحتی در خود فرو می برد و برای این رابطه حاضر است هر کاری بکند. این دو با هم به معنای واقعی یک زوج و یک جفت جدایی ناپذیر هستند و مرگ غمناک Aerith تنها و تنها باعث شد تا افسانه ی عشق این دو ابدی و فناناپذیر گردد. در نسل هشتم مجددا این صحنه را در بازسازی شاهکار فاینال فانتزی ۷ مشاهده کردیم و یادمان آمد که چقدر تلخ بود و البته یادمان آمد که چرا داستان فاینال فانتزی ۷ یک شاهکار بینظیر است.
۸ – پایان خوب BioShock
واقعا در صحنهی آخر بایوشاک احساساتی شدم. خیلی زیبا بود که تمام دخترانی که از طمع خود گذشته بودیم و نجات داده بودیم همگی در هنگام مرگ و در پیری کنارمان بودند و هر کدام زندگی داشتند و درس خواندند و عاشق شدند و ازدواج کردند و فرزند داشتند. باعث همه ی اینها ما بودیم. ما که به خاطر طمع Adam بیشتر کور نشده بودیم و لیتل سیسترها را نجات داده بودیم. من همیشه در بازی ها کار خوب را میکنم زیرا دوست دارم جوری باشم که خود واقعیام تصمیم میگیرد و کاری که در قلبم حس میکنم درست است انجام میدهم. هرگز در بازی بابوشاک دوست نداشتم که به آن دختران کوچک آسیب بزنم. آن هم به خاطر چه؟ Adam؟ این اصلا با ذاتم در تضاد است. بازی هم در نهایت پاداش این کار را در انتها با یکی از زیباترین و احساسیترین ویدئوهایی که در دنیای بازی دیده بودم به من داد و دخترانم همگی هنگام پیری و مرگ در کنار بسترم بودند. داستان بایوشاک به قدری زیبا و استادانه توسط استاد کن لوین خلق شده است که مو لای درز آن نمیرود و از هر نظر با فکر و حساب شده ساخته و پرداخته شده است و از هر نظر داستانی کامل است که مفهوم یا بهتر است بگویم حقیقتی تلخ و دردناک را به شبوه ای خاص بیان می کند و بذر غم و ناراحتی را در دل بازیباز می کارد، اما نه غمی پوچ و بیهوده از نوع فیلم های ایرانی و ترکی که این روزها همه جا ریخته اند، بلکه غمی که مخاطبش را به فکر می اندازد و او را وادار می کند که به کلیت این داستان و این سرنوشت و این حقیقت تلخ فکر کند. داستان بایوشاک و روایت آن همان قدر که غم و اندوه دارد و تلخ است، هدفمند نیز است و غمی پرمعنا یا یک دنیا حرف دارد که در کنج دل شما خانه می کند اما مهم این است که این غم در مغز شما نیز رسوخ می کند و شما را نه فقط از نظر احساسی بلکه از نظر عقلی نیز درگیر خود می کند که این گنجی است که هیج بازی دیگری نتوانسته است در این سطح چنین کاری را انجام دهد و بایوشاک را تبدیل به گنجینه ای بزرگ کرده است.
۷ – پایان The Last of Us Part 2 وقتی که الی به یاد جوئل میافتد و از جان Abby میگذرد
واقعا در لحظهی آخر The Last of Us Part 2 وقتی الی در مرز کشتن یا نکشتن Abby بود، قلبم داشت از سینه بیرون میآمد و شدیدا تحت تاثیر این لحظه قرار گرفته بودم. وقتی ناگهان الی به یاد جوئل افتاد که روی بالکن نشسته بود و از کشتن Abby صرف نظر کرد، دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و هم برای این که الی کار درست را کرد اشک شوق داشتم و هم دلم برای جوئل تنگ شده بود و اشک ناراحتی در چشمانم حلقه زده بود. این چه بازی بود که ناتی داگ ساخت؟ اینها چه بازیسازان و داستاننویسانی هستند؟ اهل زمین نیستند یا از آینده آمدهاند. آخر چقدر پایان بندی یک بازی میتواند زیبا و احساسی باشد. انگار که هیجان کل بازی و تمام کارهایی که با Abby و الی انجام داده بودیم، برآیندش رسیده بود این نقطهی حساس تصمیم گیری. احسنت به الی که نشان داد با این که کلی دشمنانش را که آنها هم قصد جانش را داشتهاند کشته است، ولی یک قاتل سنگدل و بیرحم نیست که شخصی ضعیف و بیدفاع را فقط برای انتقام بکشد. الی معرفت داشت و میدانست که Abby دو ۲ بار می توانسته او را بکشد ولی نکشته است. در لحظه ی آخر بازی الی نشان داد عشقی که جوئل به او آموخته است، حالا به کار زندگیاش میآید و حتی تصور کردن جوئل در ذهنش هم او را از انجام کار بد برحذر میدارد. این خیلی زیبا و احساسی و سنگین است. الی و Abby هر دو دخترانی خوب و خوشقلب بودند که کارهای بدی هم در این دنیای سیاه انجام داده بودند، ولی ذاتشان سیاه نیست. ما عاشق جوئل هستیم، اما آیا او حق داشت دهها انسان که فقط یکی از آنها یک جراح بود که یک دختر جوان داشت و میتوانست واکسن بسازد (شاید) را بکشد، در حالی که خود الی که قرار بود کشته شود، راضی بود؟ چرخ روزگار میچرخد و همان دختر میشود Abby و میآید سراغت و با خشنترین شکل سلاخیات می کند. Abby همان کاری را برای پدرش کرد که الی برای جوئل کرد ولی در نهایت الی در آخر کار توانست ببخشد. این است که او را شایستهی دختر جوئل بودن می کند. جوئلی که با وجود کارهای بدش، به الی خوبی را یاد داده بود. یکی از سختترین کارها برای یک داستاننویس این است که در طول یک بازی ۲۵ ساعته کاری کند شخصیتی جدید مثل Abby که محبوبترین شخصیت کل سری که عاشقش بودهاید (جوئل) را کشته است و ابتدای بازی به حد مرگ از او متنفر بودهاید را طی همراهی چند ساعته، تبدیل به یکی از شخصیتهای محبوبتان کند که کاملا با او ارتباط برقرار میکنید و ناگهان میبینید که او را دوست دارید و وقتی در بخشهای پایانی بازی الی قصد میکند که برود و او را پیدا کند و بکشد، در دلتان حس میکنید که کاش الی این کار را نمیکرد و پیش دینا و بچهاش میماند و میگذاشت Abby هم زندگیاش را با Lev داشته باشد. بالاخره Abby دو بار میتوانست الی را بکشد ولی نکشت. البته در نهایت این کار الی به نفع Abby شد وگرنه مرگ بدی داشت. الی تمام دوستان Abby و حتی زن حامله را کشت (هر چند نمیدانست حامله است)، ولی Abby دقیقا زمان انتقام، عشق حاملهٔ الی یعنی دینا را نکشت و در حالی که همه چیز در اختیارش بود، از جان آنها گذشت. یکجورهایی آدم میتواند بگوید در این بازی Abby شخصیت بهتری نسبت به الی است. میدانید پیاده کردن صحیح این کار در داستان چقدر سخت است؟ این که Abby را در چند ساعت، محبوب بازیباز کنید؟ ولی داستاننویسان The Last of Us: Part 2 این کار را کردند، آن هم به شکلی بینظیر. باور کنید تمام بازی میخواستم از Abby متنفر باشم ولی نشد که نشد و آخرش دیدم واقعا او را دوست دارم، زیرا دختر خیلی خوشقلبی است که ذات پلیدی ندارد و گذشت هم دارد. این یعنی شاهکار سازندگان و نیل دراکمن.
۶ – کلیت روند داستانی و پایان های Spec Ops The Line
راستش Spec ops: The Line بعد از ۲ ساعت بازی کردن، دیگر تا انتها من را احساساتی نگه داشت و در واقع لحظهی احساسی نبود، بلکه کل بازی احساسی بود! واقعا این بازی فوقالعاده بود و شما را شدیدا تحت تاثیر قرار میداد. Spec ops: The Line داستانی فراتر از شاهکار و روایتی بی نظیر و استثنایی و بسیار غمگین داشت که اصلی ترین نقطهی قوت بازی بود و هر گاه صحبت از احساسیترین داستان ها، برترین پایان ها، برترین روایت ها و واقعی ترین نمایش تلخی های جنگ و تصمیمات سخت مطرح باشد نام بازی Spec ops: The Line را خواهیم شنید. الحق و والانصاف که این بازی داستان بی نظیری داشت و به واقع بدون هیچ گونه تعارفی، زشتی جنگ عواقب انتخاب های سخت و مرگبار در جنگ و تاثیری که روی مردم عادی می گذارد را نشان می داد. صداگذاری های شخصیت های بازی فوق العاده بود و شاهد هنرمایی Nolan North بزرگ در نقش شخصیت اصلی بازی یعنی Captain Martin Walker بودیم و در این زمینه نیز بازی کاملا استانداردهای جهانی داشت. به شخصه گمان می کنم که منتقدان در آن ابتدا که می خواستند بازی را نقد کنند، نگاهی به نام سازنده کم نام و نشان بازی یعنی Yager Development انداختند و بازی را در سطح شناخته شده بودن این سازنده پایین آوردند و به آن فرصت دیده شدن به عنوان یک بازی فارغ از نام سازنده اش را ندادند و با دیدی منفی آن را نقد کردند. Spec ops: The Line تعداد ۴ پایان فوق العاده تاثیرگذار و سنگین داشت که اصلا شوخی نداشتند و ذره ای مثبت و Happy Ending نبوده و ابایی از بیان واقعیت نداشتند و اثر واقعی تصمیمات سخت بازیباز را به او نشان می دادند. در واقع بازی نشان می داد در چنین تراژدی هایی اصلا سمت مثبت و منفی و رستگار شدن و … نداریم و آخر چنین فجایعی، به صورت دو سر باخت تمام شده و عواقب کشتار مردم، چه با هدف منفی و چه بر اساس گول زدن خود و مثلا دیدن Greater Good، گریبان همه را خواهد گرفت و سرانجام آن ها را به زمین خواهد زد. چیزی به نام خوبی و خوشحالی و “برد” در جنگ وجود ندارد. وقتی از بین بد و بدتر، بدون هیچ چاره و گریزی، بد را انتخاب کنید و مثلا انتخاب کنید که به جای ۱۰۰ نفر، ۳۰ نفر کشته شوند، در دنیای واقعی و همینطور در عنوانی مثل Spec ops: The Line، اصلا دلیلی بر این نیست که با خود حس کنید موفق شده اید و خوشحال باشید، بلکه بار گناه و عذاب وجدان تا ابد بر دوشتان سنگینی می کند و اگر شما را دیوانه نکند، مطمئنا عذاب سختی را به شما تحمیل خواهد کرد. بدتر آن است که بدانید یک تصمیم که در زمان اتخاذ آن درست به نظر می رسیده است، باعث خلق یک فاجعه شده است و این از درون شما را خواهد خورد. اینها همه مواردی هستند که در بازی Spec ops: The Line با آن ها دست به گریبان خواهید بود و داستان و روایت غمگینی را از فاجعه ای که “جنگ” خلق می کند خواهید شنید. بسیاری بر این باورند که حق این بازی بسیار بیشتر بود و یکی از برترین داستان های تاریخ بازی های رایانه ای را در این بازی شاهد هستیم که زشتی جنگ واقعی را نشان می دهد و به معنای واقعی کلمه غمگین و ناراحت کننده است. در واقع به اعتقاد اکثر کسانی که این بازی را تجربه کرده اند Spec ops: The Line یکی از آن عناوینی است که به حق واقعی خود نرسید.
۵ – مرگ جنی در The Darkness
صحنهی مرگ جنی واقعا دل من را شکست و بیشتر از خیلی بازیهای بزرگ و مشهور دیگر قلبم را به درد آورد. البته این صحنه قلب جکی را هم شکست و او دیگر خود را تسلیم تاریکی کرد، زیرا تنها جنی بود که وجود او را روشن نگه میداشت. اگر بازی بی نظیر the Darkness را بازی کرده باشید خوب می دانید که شخصیت جکی استکادو چقدر سرسخت و قدرتمند است و چقدر دشمنانی که به دنبال او هستند از او هراس دارند و می ترسند. اما همین شخصیت هر گاه که نزدیک جنی است و یا حرف او به میان می آید بسیار شکننده و نفوذپذیر مانند همه ی افراد عادی می شود. در واقعا همین عشق است که همچنان او را انسان نگاه می دارد ولی خب حیف که به بدترین شکل مرگ عشقش را میبیند و ما هم همراهش غصه میخوریم. این عشق هرچند که یک عشق شکسپیرگونه محسوب نمی شود ولی همچنان یک داستان ترازیک عشقی است که در طول بازی تنها پیچیده و پیچیده تر و البته زیباتر می شود و عمق بیشتری می یابد. بد نیست مقداری از داستان این بازی احساسی و تاریک را برای شما تعریف کنم. عنوان The Darkness داستان Jackie Estacado را روایت می کند. داستان بازی به صورت روایت شدن وقایع گذشته در زمان آینده برای بازیباز تعریف می شود. در جشن تولد ۲۱ سالگی جکی استکادو، در پی انجام ناموفق یک ماموریت گرفتن پول، وی توسط مزدوران “عمو پالی” یا “Uncle” Paulie Franchetti که رئیس مافیای نیویورک است، هدف قتل قرار می گیرد. وی در حالی که در دستشویی قبرستان مخفی شده است، طرف صحبت “تاریکی” واقع می شود و این نیروی باستانی شیطانی که قرن ها در خانواده وی وجود داشته است در وجود او بیدار می شود و تمامی مزدوران را قتل عام می کند و از جکی به عنوان شخصی استفاده می کند که از قابلیت های شیطانی این نیروی نامقدس که تنها در تاریکی عمل می کند،، بهره می برد. با استفاده از نیروی تاریکی، جکی قصد می کند تا تجارت عمو پالی را با از بین بردن بزرگترین دلال و توزیع کننده مواد مخدر او با نام Dutch Oven Harry نابود کند و کشتارگاهی را که وی پول هایش را در آنجا نگه می دارد سوزانده و از بین ببرد. در جواب، عمو پالی و بزرگترین نیروی فشار او یعنی Eddie Shrote که کاپیتان دپارتمان پلیس نیویورک است، نامزد جکی با نام Jenny Romano که بی نهایت عاشق اوست را می ربایند. آنها او را به یتیم خانه ای که جکی و جنی با هم در آنجا بزرگ شده اند برده و در جلوی چشم جکی که توسط نیروی تاریکی گیر افتاده و نگه داشته شده است و کاری از دستش بر نمی اید، عمو پالی با بی رحمی جنی را به قتل می رساند. در اپیلوگ بازی، جکی خود را در رویایی می بیند که بر روی نیمکتی در پارک در اغوش جنی قرار دارد و جنی به او می گوید که انها تنها چند دقیقه وقت دارند تا با هم خداحافظی کنند و قبل از بیدار شدن جکی از بهترین لحظه زندگی خود لذت ببرند و نهایتا بعد از بیدار شدن جکی صفحه به صورت کاملا سیاه و تاریک محو می شود. داستان بازی بسیار جذاب و زیبا دنبال می شود و باید این را نیز بدانید که این تعریف کردن داستان به صورت نوشتاری حتی نصف زیبایی داستان این بازی را در خود ندارد و در بازی با روایت فوق العاده داستان و موسیقی و صداگذاری و فضاسازی عالی، داستان بازی بسیار جذاب تر و البته غمناک تر دنبال می شود. داستان بازی کاملا تراژیک است و هیچ پایان خوب و خوش و رستگاری و … در خود ندارد که این موضوع داستان را بسیار واقعی تر و جدی تر جلوه می دهد و نقش زیادی در احساساتی کردن شما دارد.
۴ – ماموریت “No Russian” در بازی Call of Duty Modern Warfare 2
چقدر این ماموریت بد بود. چقدر انجامش حتی به عنوان یک بازی سخت بود. به این فکر میکردم که من که دارم بازی میکنم به سختی این کار را انجام می دهم، پس آنها که در دنیای واقعی صدها نفر را قتل عام میکنند چه حیواناتی هستند؟ ببخشید به حیوان بیاحترامی کردم. حیوان همنوعانش را گروهی قتل عام نمیکند. ماموریت No Russian بسیار از نظر احساسی روی من تاثیر گذاشت و شدیدا من را احساساتی کرد و باعث شد تا همیشه این ماموریت جلوی چشمم باشد و اگر به من بگویند سریعا از چند ماموریتی که در دنیای بازیها یادت مانده است نام ببر، قطعا یکی از اولینشان همین No Russian لعنتی است. بیخود نیست که میگوییم سری Modern Warfare شاهکار است؛ عنوانی که اینطور با احساسات شما بازی کند واقعا باید شاهکار باشد. ماموریت No Russian در بازی Call of Duty Modern Warfare 2 آنقدر سنگین و سیاه و خشن بود که حتی با این که بازی درجهی بزرگسال داشت، گزینهی رد کردن و بازی نکردن آن را گذاشته بودند، زیرا می دانستنذ این ماموریت چقدر از نظر احساسی سنگین است.
۳ – مرگ جوئل در The Last of Us Part 2
وقتی Abby به سر جوئل میکوبید و جوئل با این که در حال مرگ بود باز هم نگاهش به الی بود و انگار داشت میگفت “اصلا نگران و ناراحت نباش، همه چیز درست میشود”، واقعا اشک از گونههایم میلغزید. این جوئل بود. عاشقش بودیم. با او ماجراها داشتیم. ولی خب ما فقط این سمت قضیه را دیده بودیم که جوئل دهها نفر را کشت تا الی را بردارد و برود. دیگر ندیده بودیم که حالا برای خانودهی آن دهها نفری که جوئل کشت چه اتفاقی افتاده است، ولی نوابغ ناتیداگ در لست ۲ به ما نشان دادند. اگر شما جای Abby بود و قاتل پدرتان (دور از جان) که او را با بیرحمی در حالی که سعی داشته برای بشریت واکسن بسازد، به همراه دهها نفر از دوستانتان به قتل رسانده است، به دستتان میافتاد چکار میکردید. میگفتید برو دنبال زندگیت عزیزم؟ البته ما نمیتوانیم خوب به این سوال جواب بدهیم زیرا نمی توانیم حسش را درک کنیم و تازه در آن دنیا هم نیستیم که همه چیز به آخر رسیده باشد، ولی باز هم این را میدانیم که آدم از قاتل پدرش راحت نمیگذرد. مخصوصا وقتی بدانی دادگاه و عدالتی وجود ندارد که بگویی قانون به حسابش میرسد. اصلا مگر کار Abby که برای گرفتن انتقام پدرش رفت با کار الی فرق داشت که برای انتقام جوئل رفت؟ تاره Abby الی را دو بار نکشت و زن حامله را نکشت. بگذریم؛ به هر حال هر طور که بوده باشد باز هم تماشای مرگ جوئل واقعا غم انگیز بود و تلخ.
بد نیست گریزی کوتاه بزنیم به مطلبی که در مورد نسخهی دوم این بازی برایتان نوشتم، تا بیشتر به عمق شاهکار بودن این بازی در انتقال اخساس و غم به بازیباز پی ببرید.”میدانید موضوع اصلی شاهکار بودن و بینظیر بودن داستان و روایت بازی چیست؟ این است که انگار همه دارند کار درست را انجام میدهند و خود را جای هر کدام از شخصیتهای اصلی که تصمیمات مختلفی گرفتهاند بگذارید، میبینید تصمیمشان توجیه دارد!
- آیا جوئل اشتباه کرد که الی را نجات داد و نگذاشت واکسن ساخته شود؟ نه اشتباه نکرد، او عاشق الی بود و نمی خواست یک دختر دیگرش را هم از دست بدهد. (قابل قبول)
- آیا جوئل اشتباه کرد که الی را نجات داد و نگذاشت واکسن ساخته شود؟ بله قطعا او خودخواهی کرد و کلی آدم را به خاطر یک نفر که خودش هم راصی بود برای واکسن بمیرد، قربانی و سلاخی کرد. (قابل قبول)
- آیا Abby حق داشت که دنبال گرفتن انتقام پدرش باشد و جوئل را بکشد؟ بله کاملا؛ بالاخره جوئل پدرش را بیرحمانه کشته بود و در بازی می یینیم که او عاشق پدرش بود و میخواست عدالت را اجرا کند. (قابل قبول)
- آیا Abby حق داشت که دنبال گرفتن انتقام پدرش باشد و جوئل را بکشد؟ خیر، این کار صحیح نبود و در این حالت او نیز وارد راه غلط و مسیر کشتار میشود و فرقی با با بقیهی آنها ندارد. اگر پدرش زنده بود نمیخواست Abby این کار را بکند. (قابل قبول)”
۲ – کنار گذاشتن غرور توسط کریتوس و صدا کردن پسرش برای اولین بار با کلمهی Son در God of War
از ابتدا تا انتهای بازی God of War مشخص بود که کریتوس عاشق پسرش است، ولی خب او هیچگاه با بیان احساس و این قبیل مسائل خوب نبوده است و در زندگیاش فقط خشم و کشتار دیده است، به همین خاطر خیلی نمیتواند به پسرش ابراز محبت کند و نمیخواهد او را لوس بار بیاورد، به همین دلیل هم فقط به او میگوید Boy و حتی در اوایل بازی دستش را روی شانهی او هم نمی گذارد، ولی نهایتا در بازی به نقطهای میرسیم که کریتوس برای اولین بار پسرش را با کلمهی Son خطاب می کند و به او با محبت نگاه میکند. واقعا دیدن این صحنه و تماشای این که در وجود این مرد خسته و با ابهت و زحمخورده هنوز عشق وجود دارد واقعا برای من زیبا و احساسی بود و اشک در چشمانم جمع کرد. کریتوس در این بازی بسیار پخته تر شده و دلیل این هم چیزی نیست جز داشتن یک فرزند که پدرش را قهرمان خود می بیند و از هر کاری که او انجام می دهد درس می گیرد و همان را درست می داند. در واقع کریتوس خوب می داند که اکنون او یک کتاب آموزش زندگی برای فرزندش است و از قدیم گفته اند که شاید شرورترین و بدترین آدم های دنیا هم وقتی صاحب فرزند می شوند، در جلوی فرزندشان سعی می کنند بهترین باشند و در کنار فرزندشان خیلی از مسائل را رعایت می کنند که این موضوع کاملا در بازی God of War در مورد کریتوس واضح است. کسی که داغ کشتن دختر و همسرش او را دیوانه و مجنون کرد و تبدیل به یک ماشین سلاخی خدایان شد، حالا با داشتن فرزند پسری که کاملا خود را در وی می بیند، هرگز نمی خواهد که فرصت دوباره ای که به دست آورده را از دست بدهد و می خواهد که فرزندی خوب و درستکار را در کنار یک جنگجوی قدرتمند بودن، تربیت نماید. در واقع در این عنوان ما جنبه ای دیگر از شخصیت کریتوس را شاهد هستیم، جنبه ای که هرگز آن را ندیده بودیم و نمی داسنتیم که کریتوس می تواند چنین فردی نیز باشد. در واقع در این بازی جدا از خشم و جنون و مرگ و رنج، ما شخصیت پدرانه کریتوس را به تماشا می نشینیم که بسیار جذاب است. جذاب از این نظر که در طول بازی ما مدام کریتوس را با گذشته اش مقایسه می کنیم و با شخصیتی که از او می شناختیم، تک تک تصمیماتش را می سنجیم و دیدن تغییر شخصیتی وی به خاطر فرزندش و البته به خاطر با تجربه تر شدنش موضوعی است که بسیار بسیار جذاب و جدید بوده و برای ما جالب است که با زاویه ای دیگر از شخصیت مردی که می شناختیم روبرو می شویم. “کریتوسی که که از یک موجود فانی تبدیل به یک خدا شد و تک تک خدایان و حتی تایتان های عظیم الجثه و افسانه ای را سلاخی کرد. مردی که تا ابد کابوس کشتن زن و دخترش را با خود حمل می کند. مردی که برادر خود هرکول افسانه ای و مادر خود را می کشد. پدر خود یعنی خدای خدایان زئوس را سلاخی می کند، خدای جنگ را جنگاوری می آموزد، چشمهای پوسایدون را با انگشت کور می کند و سر هلیوس را با دست از جا می کند. مردی که کرونوس غول پیکر و عظیم را به زانو در می آورد و وی را نابود می کند. مردی که خیانت مادر زمین یعنی گایا را نیز تاب نمی آورد و دست او را قطع می کند و وی را از بلندای کوه های المپ به سقوط نابودی روانه می کند. مردی که به دل جهنم می رود و دنیای زیر زمین و جهنم را برای صاحب آن یعنی هیدیس که خودش خدای جهنم و دنیای زیرزمینی است و روح های مردگان را می گیرد، تبدیل به جهنم می کند و خدای مرگ را به کام مرگ می فرستد، حالا دیگر خیلی تغییر کرده است” و تک تک رفتارهایش را در بازی بر اساس این که چه تاثیری روی پسرش می گذارد انجام می دهد و خیلی بیشتر از خودش به فکر فرزندش است و حتی در بازی جدید چند باری می بینیم که گاها کریتوس خشم خود را در مقابل فرزندش کنترل می کند و بیش از آن که به فکر خود باشد به فکر پسرش است. رابطهی بین کریتوس و فرزندش در عنوان God of War یکی از برترین روابطی است که تاکنون بین دو شخصیت در تاریخ بازی های رایانه ای دیده ایم و این طور بگویم که حتی “تک تک” دیالوگ ها و کلماتی که در بازی از زبان این دو نفر می شنوید کاملا حساب شده است و همین کلمات و دیالوگ ها در طول بازی آرام آرام شخصیت تقریبا جدید کریتوس و فرزندش را برای ما آشکار می سازد و شاهد یک رابطه پدر و پسری فوق العاده عمیق و واقعی در این شاهکار هستیم که به خوبی داستان بازی را شکل می دهد. شاید باید گفت شبیه به نوع رابطه ای که در لست او آس بین جوئل و الی دیده بودیم، منتها از نوع جنگجویانه و خشن ترش و بهتر بگویم از نوع “کریتوسی اش!” این که کریتوس مدام به فکر این است که چه تاثیری بر روی پسرش دارند، داستان بسیار عمیق تری را نسبت به قبل و شخصیت یک بعدی و تمام خشن و بی فکر و مجنون کریتوس رقم می زند. کریتوس مدام سعی بر این دارد که تعادل رفتاری خود را بین فرزندش و دیگر شخصیت ها حفظ کند و جز در مبارزات با هیولاها، آن وجههی مجنون و آن ماشین سلاخی را نشان فرزندش ندهد.
۱ – مرگ سارا در The Last of Us
هیچ وقت در این ۳ دهه بازی کردنم، صحنهای مثل مرگ سارا در آغوش جوئل مرا تکان نداده و اخساسی نکرده بود. در این لحظه من واقعا به شدت بغض کردم و گریهام گرفت و نمی توانستم خودم را نگه داریم. جوری که جوئل به سارا نگاه میکرد و ملتمسانه می خواست او نمیرد، قلب سنگ را آب میکرد. واقعا ناتیداگ در این صحنه نبوغ را نشان داد و بازیگری بی نظیر تروی بیکر هم واقعا شاهکاری را در این صحنه رقم زد. The Last of Us و نسخهی دومش پر بودند از احساس و صحنههای احساسی زیبا، تلخ و نفسگیر، اما خب این یک صحنه در کل دو بازی تک بود و همان ابتدای بازی نشان داد که قرار است با چه عنوان و دنیای تلخ و بیرحمی روبهرو شویم. واقعا میشود گفت این صحنه در کل تاریخ بازیهای ویدئویی، احساسیترین و تلخترین است. چه چیزی از جان دادن یک دختر بدون مادر نوجوان در آغوش پدرش که هیچ کس را غیر از او ندارد، دردناک و احساسی و تلخ است؟ The Last of Us و نسخهی دومش واقعا آینهی تمام نمای تلخی و احساس و مظهر قدرت داستان پردازی و قدرت شخصیت هاست. مفهوم ترکیب سرگرمی، درام، غم، ترس، مرگ و البته در راس آن ها عشق است. عشقی که به طرزی فوق العاده با غم و اندوه ترکیب شده است و این اندوه، یک لایه یخاکستری محزون را بر روی تمام دنیای بازی و داستان آن کشیده است. حتی مفهوم غم و اندوه نیز در این بازی به شکلی خاص و استادانه در دل داستان بازی و وقایع آن جای گرفته است و گاهی خواندن یک خط از دیالوگ های بازی و یا نگاه به چهره یکی از شخصیت های آن خودش به اندازه سالها غم و حزن و اندوه را در دل بازیباز تداعی می کند که این بازی کردن با احساسات کاری نیست که از هر بازیساز و هر داستانی ساخته باشد.
لطفا مارا در شبکه های اجتماعی یاری کنید:
اینستاگرام تابناک سمنان
Email: semnantabnak@gmail.com
منبع: گیمفا