کد خبر: ۳۸۸۵۶۴
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۷:۵۶ 04 March 2017
زندگی از کجا شروع می‌شود؟ از روزی که با یک دوست و یک توپ توی دست‌هایت از در مدرسه بیرون می‌زنی و پای یک کوه بازی می‌کنی؟ از روزی که برای یک سفر کوتاه راهی یک کشور دیگر می‌شوی و سفر کوتاهت 10سال طول می‌کشد؟ از روزی که صفحه‌های کتاب صمد بهرنگی را ورق می‌زنی و با ماهی سیاه کوچولویش می‌روی؟ از روزی که می‌فهمی کسی را دوست داری؟ یا نه، از روزی که می‌فهمی در تنت موجود زنده دیگری هم هست؟
زندگی از کجا شروع می‌شود؟ از روزی که صدای کوچک قلبی در دست‌هایت برای همیشه خاموش می‌شود و تو هم دیگر نمی‌توانی نفس بکشی؟ روزی که دنیا خاکستری مطلق است و پیراهنت از شیری خیس می‌شود که سهم بچه‌ای در خاک است؟
زندگی از کجا شروع می‌شود؟ از تجربه دوباره مادری؟ از لمس تن یک غده زیر دستت؟ یا از شنیدن صداهای دور و نزدیکی که به تو می‌گوید در کنارت هستیم؟
«زندگی از کجا شروع می‌شود» سوالی بود که در گفت‌وگو با «شعله نمازی»، ورزشکار حرفه‌ای سابق، مترجم زبان ایتالیایی و مادر دختر نوجوانی که بارها و بارها غم را شکست داده و سرطان را و خیلی دردهای دیگر را از لای سوال‌ها بیرون می‌زد و کنار او روی مبل‌ها می‌نشست و زل می‌زد توی چشم‌هایم و جواب می‌خواست؛ سوالی که جوابش می‌توانست در نقطه طلایی همه این لحظه‌ها باشد؛ لحظه‌هایی به شدت تلخ یا به شدت شیرین به شرطی که فلسفه زندگی تو و خمیرمایه‌ای که داری از گِل دوست‌داشتن زندگی برداشته شده باشد و تو هم کسی باشی شبیه شعله نمازی، زنی که باور دارد باید شاد بود و این شاد بودن ساده نیست و جنگ هر روزه و هر ثانیه‌ای است که حریف می‌طلبد.. در «داستان زندگی» این هفته، گفت‌وگوی ما را با او می‌خوانید که به بهانه بهبود یافتنش از سرطان شروع شد اما با شوقی که او داشت و ترجمه تازه‌ای که از لحظه‌های تلخ و شیرین زندگی کرد، حال و هوایی دیگر گرفت.
: خانم نمازی! از باز شدن پای سرطان در زندگی‌تان بگویید.
یکی از دوست‌های سال‌های دوره دبستانم که متخصص زنان است به من یاد داده بود که چطور خودم را معاینه کنم که اگر کیست یا غده‌ای دارم، خیلی زود متوجه شوم. در یکی از این معاینه‌ها بود که غده‌ای را زیر دستم حس کردم و زمانی که دکتر رفتم، مشخص شد درست متوجه شده‌ام که خوشبختانه در مرحله اول بود اما نوع سرطانی که داشتم، از نوع مهاجم بود.
گفت‌وگو با شعله نمازی زنی که سرطان را شکست داد و پشت غم را خم کرد
: تا قبل از این درباره سرطان چه می‌دانستید؟
مثل خیلی‌ها فکر می‌کردم یک بیماری خطرناک و کشنده است که مال بقیه است و من دچارش نمی‌شوم!
: بعد که متوجه شدید این بیماری را دارید چه عکس‌العملی داشتید؟
یکی‌دو هفته اول شوکه شده بودم اما بعد با خودم کنار آمدم و گفتم همین است که هست و من سرطان گرفتم ولی باید خوب شوم (سکوت و لبخند) و بعدش هم که جراحی شدم و شیمی‌درمانی و مرحله آخر پرتودرمانی.
: برخورد خانواده چطور بود؟
بسیار مثبت و پرانرژی! هیچ‌وقت جلوی من گریه و ناراحتی نکردند و آنقدر انرژی مثبتشان زیاد بود که به من هم انتقال پیدا می‌کرد. به دخترم هم از اول حقیقت را گفتم و پنهانکاری نکردم و گفتم که سرطان گرفتم اما مهم نیست چون من با این بیماری می‌جنگم.
: برخورد دخترتان با توجه به سن کم‌اش چطور بود؟
خیلی شارژ و پرانرژی بود (می‌خندد)، حتی وقتی که موهایم را از ته زدم، میترا می‌خندید و می‌گفت: «مامان! مثل نوزادها شدی که مو ندارند!» به هر حال به خاطر پیش‌زمینه ذهنی که همه ما درباره سرطان داریم و چیزهایی که درباره‌اش شنیده‌ایم، کسی که دچار این بیماری می‌شود احساس می‌کند هر لحظه می‌تواند نباشد اما این موضوع به این معنی نیست که حتما باید افسرده و نگران و دغدغه‌مند شوی چون اگر درست فکر کنی به این نتیجه می‌رسی چه کسی در دنیا هست که می‌داند فردا را می‌بیند یا نه؟
: شما این‌طور فکر کردید؟
من نه‌فقط در آن زمان که همیشه سعی کردم زندگی را این طور ببینم و در مقطعی که در آن هستم خوب زندگی کنم اما بعد از این بیماری است که از زندگی بیشتر لذت می‌برم و حتی این بیماری را دوست دارم. به دخترم هم گفتم اگر روزی نبودم بدان که مادرت هر کاری که دوست داشت انجام داد و هر آرزویی که در این دنیا داشت به آن رسید و چیزی در دلش نماند که بگوید «آخ! اگر فردا نباشم فلان کار را نکردم و به فلان جا نرسیدم!» و به نظرم این وحشت و دلهره زمانی پیش می‌آید که فکر کنی چیزی را باختی یا کاری که می‌خواستی انجام بدهی را ندادی ولی اگر هر روز را زندگی کرده باشی دیگر مهم نیست 80 سال قرار است عمر کنی یا 20 سال یا 30 سال.
: روند درمان چقدر طول کشید؟
5/1 سال. این هم جالب است بگویم که اول به ما دکتری را معرفی کردند و گفتند بهترین آنکالوگ (سرطان‌شناس) تهران است که به سختی از ایشان وقت گرفتیم اما روزی که به مطبشان رفتیم، دیدیم همزمان با هم 6 بیمار دیگر را هم ویزیت می‌کنند. من این صحنه را که دیدم به مادرم -که همراه من بود- گفتم: «مادر بلند شو که بریم!» مادرم تعجب کرد که «چرا و این دکتر بهترین پزشک تهران است و...» اما من گفتم اصلا برای من بهترین بودن مهم نیست؛ برای من مهم این است که پزشک برای من شخصیت قائل شود. شاید من راحت نباشم جلوی بیمارهای دیگر که زن و مرد همه با هم هستند درباره بیماری‌ام که موضوع خصوصی بین من و دکترم است حرف بزنم و اصلا با این شکل معاینه حس امنیت و راحتی‌ام از دست می‌رود، آن هم درباره این بیماری که تا این حد بار روانی برای بیمار دارد و از مطب بیرون آمدیم. بعد از این بود که دکتر جراح من-دکتر ربیعی- که امیدوارم همیشه در زندگی‌اش خوبی ببیند، پزشک دیگری را به من معرفی کردند به نام دکتر قدیانی .....کسی که اول از همه انسان بود و بعد پزشک! ایشان پرستاری هم به نام آقای رضایی داشتند که لبخند از روی لب‌هایشان برداشته نمی‌شد و از زمانی که من وارد مطب ایشان می‌شدم- با اینکه مطبشان غلغله بود- به چنان آرامشی می‌رسیدم که فراموش می‌کردم برای چه آمدم و وقتی هم وارد اتاق دکتر می‌شدم او با تمام حواس به من گوش می‌داد و اگر صدها سوال هم می‌پرسیدی کامل جواب می‌داد و اصلا این حس را منتقل نمی‌کرد که باید بلند شوی و بروی و مهم‌تر از همه، هیچ سوالی به نظرش ساده و مسخره نمی‌آمد.
: پس به نوعی خوش‌شانس هم بودید و در محیط درمانی خوبی قرار گرفتید؟
من فکر می‌کنم دنیا را همان جوری که بگیری با تو تا می‌کند؛ خوش بگیری، با تو خوش تا می‌کند و اگر سخت بگیری، سخت تا می‌کند. به دخترم هم همیشه می‌گویم: «فرق نمی‌کند کجا زندگی کنی، شاد بودن جنگ هر روز است و باید برای شاد بودنت بجنگی. چون خیلی‌ها در زندگی جلوی روی تو می‌ایستند و نمی‌گذارند شاد باشی و دوست دارند تو مثل خودشان افسرده و غمگین باشی. به نظر من، هر مشکلی را که حل کنی، یک پیروزی بزرگ است و به همین دلیل همیشه احساس می‌کنم هر چیزی که پیش می‌آید، لطف است. من هیچ وقت نه بیماری، نه جدایی را به‌عنوان اتفاق‌های بد زندگی‌ام ندیدم و وقتی دخترم از من می‌پرسد: «تو اگر باز به دنیا بیایی با بابای من ازدواج می‌کنی؟» می‌گویم: «چرا که نه؟! اگر بازهم برگردم و 100 بار دیگر هم برگردم با پدرت با همه سختی‌های زندگی که داشتیم ازدواج می‌کردم تا تو را داشته باشم.»
موهایم ریخت
اما امیدم نه!
طبیعی است که موها، ابروها و مژه‌ها از جلسه دوم شیمی‌درمانی شروع به ریزش می‌کنند. در زمان شیمی‌درمانی خانم‌هایی را می‌دیدم که خیلی از این اتفاق ناراحت بودند و نمی‌توانستند آن را قبول کنند، اما من به توصیه دوست صمیمی‌ام که خودش پزشک عمومی بود و همزمان با من سرطان گرفته بود، زودتر از اینکه این اتفاق بیفتد موهایم را کوتاه کردم تا با صحنه ریزش موهایم که به هر حال برای همه سخت است، روبرو نشوم. بعد هم کلاه‌گیسی گرفتم و روی سرم گذاشتم. یک بار زمان شیمی‌درمانی دختر جوانی که او هم متاسفانه سرطان داشت با نگرانی از من پرسید «موهای همه می‌ریزد؟» شاید سوالی بود که چندین و چند بار از دیگران هم پرسیده بود و همه با ناراحتی جوابش را داده بودند اما من روسری‌ام را برداشتم، کلاه‌گیسم را هم برداشتم و گفتم: «ببین، من الان کچل هستم و تو اصلا نفهمیدی... اگر ناراحت ریختن موهایت هستی یا دغدغه دیگران را داری یک کلاه‌گیس بگیر و هر روز یک رنگش را بگذار روی سرت!» دختر که خیلی تعجب کرده بود، گفت: «ناراحت نیستی بقیه ببینند مو نداری؟» من هم گفتم: «نه دوباره موهایم درمی‌آید!» و آنقدر با او حرف زدم و شوخی کردم که او هم به خنده افتاد.
ورزش
دردم را کم کرد!
من تا قبل از این بیماری خیلی کم بیمار شده بودم و اصلا آدم دست به دارویی هم نبودم. همیشه با همین دمنوش‌های دم‌دستم خودم را خوب می‌کردم. ترس از بیماری هم نداشتم اما زمانی که قرار بود جراحی شوم و روی تخت عمل خوابیدم نمی‌دانم چرا به شدت بدنم شروع کرد به لرزیدن، دکتر بیهوشی هم که خانم جوان و زیبایی بود با لحن خیلی خوب گفت: «من تو را بیهوش نمی‌کنم تا حالت خوب شود.» و با من شروع کرد به حرف زدن و خندیدن تا جایی که حالم خوب شد و بعد بیهوشم کرد. وقتی هم که به هوش آمدم، حالم خیلی خوب بود و با اینکه باید طبیعتا به علت برداشتن یک‌چهارم سینه‌‌ام درد می‌داشتم، هیچ دردی نداشتم که فکر می‌کنم هم به خاطر بیهوشی خوبی بود که گرفتم و هم اینکه بدن ورزشکاری داشتم و پزشکم هم گفت چون در نوجوانی و جوانی ورزش کرده‌ام، بدنم قوی بوده و قدرت ترمیم بالایی داشته که باعث شد هیچ مورفینی برای درد بعد عمل به من تزریق نکنند.
مترجم ولاسکو بودم
من تا قبل از ازدواج همیشه در حد حرفه‌ای ورزش می‌کردم، در تیم والیبال، شنا، بسکتبال و پینگ‌پونگ عضو بودم. با دوستم -که او هم امروز پزشک است و اتفاقا همزمان با من همین بیماری را گرفت- از مدرسه فرار می‌کردیم و می‌رفتیم در دامنه کوه‌های شاهرود والیبال‌بازی می‌کردیم. یک‌بار هم بچه‌های کلاس به دبیر عربی‌مان که از کلاسش فرار کرده بودیم، گفته بودند چرا به ما اجازه داده تا از کلاس برویم بیرون و او جواب داده بود: «عیبی ندارد، نمازی می‌رود والبیال‌بازی می‌کند و فرار از کلاسش را حلال می‌کند!» زمان دانشجویی هم با اینکه بیولوژی می‌خواندم اما همه زمانم در دانشکده تربیت بدنی می‌گذشت. من حتی حکم قهرمانی در والیبالی دارم. زمانی هم مترجم ولاسکو- مربی تیم ملی والیبال- بودم و به او و همسرش زبان فارسی هم یاد می‌دادم. این را هم به شوخی به او می‌گفتم: «ببین، من خودم قهرمان والیبال بودم!»
فرشته‌های نجات می‌آمدند
اتفاق‌های جالبی در زمان درمان من افتاد. یکی از آنها که فکر نکنم هیچ جای دیگر دنیا اگر بودم پیش نمی‌آمد این بود که از 2 ارگان خصوصی که متاسفانه اسمشان را یادم رفته با من تماس گرفتند و گفتند: «شما می‌توانید فیش داروهایتان را بیاورید. ما هزینه‌اش را به صورت خیریه پرداخت می‌کنیم.» شنیدن چنین چیزی برای من بسیار خوشحال‌کننده بود. هرچند من از آنها تشکر کردم و گفتم خودم توانایی پرداخت دارم و نیازمند‌تر از من هم حتما افرادی هستند که بهتر است به آنها کمک کنید. چون احساس کردم حالا که یک نهاد تا این حد خالصانه می‌گردد و بیماران مبتلا به سرطان را پیدا می‌کند، بهتر است به افرادی که نیاز بیشتری دارند، کمک کنند تا من که از پس هزینه‌هایم هر طور که می‌شد برمی‌آمدم.
مهربانی‌هایی که از زمین می‌ریخت!
در مدت بیماری‌ام آنقدر محبت دیدم که اصلا به من اجازه نمی‌داد افسرده یا غمگین شوم. مثلا از شرکت‌هایی که سال‌ها بود با آنها کار می‌کردم با من تماس گرفتند و پیشنهاد وام بدون زمان و بهره دادند یا حتی شرکت‌های کوچکی که شاید یک بار برایشان مطلبی ترجمه کرده بودم از خارج از کشور تماس می‌گرفتند و می‌گفتند الان که دارو در کشورتان تحریم است، شما هر دارویی می‌خواهید بگویید تا ما برایتان بفرستیم. یا حتی کارگرهای کارخانه‌هایی که در آنها به‌عنوان مترجم کار کرده بودم، تماس می‌گرفتند، احوال می‌پرسیدند، می‌گفتند که نذر کرده‌اند، از شهرشان انار می‌آوردند و... همه اینها من را شگفت‌زده می‌کرد تا جایی که اگر هم می‌خواستم، نمی‌توانستم افسرده باشم!
می‌خواستم
شعله باشم
من فرزند اول یک خانواده 6 نفره هستم. مادرم خانه‌دار بود و پدرم یک شرکت ساخت میز و نیمکت مدارس داشت. تا 8 سالگی در شاهرود زندگی کردم اما در سفری که به ایتالیا داشتیم برای دیدن عموهایم، از زندگی در آنجا خوشمان آمد و تا 10 سال در آن کشور زندگی کردیم. یک روز در سن 12 سالگی رفتم جلوی آینه و با خودم اسم‌های مختلف را گفتم تا ببینم چه اسمی به من بیشتر می‌آید و حالتش قشنگ‌تر است و بین 2 تا اسم که یکی شهره بود و یکی شعله احساس کردم «شعله» بیشتر به من می‌خورد و از همان روز به همه همکلاسی‌هایم گفتم من را به این اسم صدا کنند و اسمم را تغییر دادم.
انسانیت
شفابخش است!
به نظر من با اینکه خیلی‌ها دنبال پزشکان اسم و رسم‌دار می‌روند اما این انسانیت پزشک است که شفا می‌دهد و نه حتی علم پزشکی‌اش. من در محیطی شیمی‌درمانی می‌شدم که بسیار پرانرژی بود. همه در آنجا به هم کمک می‌کردند و اگر دارویی کم یا زیاد بود به بیمار می‌دادند و بیماران هم بعد از بهبود داروهایشان را به آنها می‌دادند تا به بیماران دیگر بدهند. پزشکی که داشتم هم هزینه خیلی کمی از ما می‌گرفت و با اینکه هزینه شیمی‌درمانی همه جا حدود 400 هزارتومان بود، ما 100 هزارتومان بیشتر نمی‌دادیم و چرخه درمان با محبت آدم‌ها در آنجا می‌چرخید.
من مدیون سرطان هستم
من دیگر مثل قبل از بیماری سرطان نمی‌ترسم و تصور وحشتناکی از آن ندارم چرا که به واسطه آن بوده که الان آدم قوی‌تر و بهتری شده‌ام که قدر لحظه‌هایم را بیشتر از قبل می‌دانم. می‌دانم که اگر می‌خواهم به دخترم بگویم عاشقش هستم یا می‌خواهم به دوستی بگویم دلم برایش تنگ شده باید همین الان به او بگویم و فکر نکنم فردا این کار را می‌کنم چون ممکن است فردا خیلی دیر باشد و... من همه این زیبایی‌ها را مدیون سرطان هستم.
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار