به گزارش تابناک قم، 25 بهمن، سالروز شهادت سردار سرلشکر شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشوراست؛ سرداری که به بسیجی بودنش افتخار میکرد. او علمدار سپاه اسلام بود که همانند علمدار قهرمان کربلا، حضرت اباالفضل العباس (ع) داغ برادر دید و سپس خود به شهادت رسید.
مهدی، افتخار خداوند شد
از سی ام فروردین 1339 تا 25 بهمن سال 1363 دوران مقدس و شگفتی بود که بار دیگر خداوند به یکی از بهترین بندگان خویش مباهات کند و برای چندمین بار، فرشتگان خویش را مورد خطاب قرار دهد که «انی اعلم ما لا تعلمون». مهدی افتخار خداوند شد؛ بندهای که فرشتگان را به حیرت واداشت.
او در یکی از نوشتههایش آورده بود: خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات كه نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.
مهدی پاک بود همچون آب و مهربان همانند نسیم. در هوای کمال میرویید. در فضای مسجد وقرآن قد میکشید.
روزی که مهدی کوچک اشک ریخت
به درمان درد مستمندان میاندیشید. ستم را طاقت نمیآورد. روزی از مدرسه به خانه میآید، در حالی كه گونهها و دستهای سرخ و كبودش، حكایت از عمق سرمایی میكند كه در جانش رسوخ كرده است. پدرش همان شب تصمیم میگیرد كه پالتویی برایش تهیه كند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه میرود. غروب كه از مدرسه برمیگردد با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اطاق میافكند. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او مینگرند، و مهدی در حالی كه اشك از دیدگانش جاری است، میگوید: چگونه راضی میشوید من پالتو بپوشم در حالیكه دوست بغلدستی من در كنارم از سرما بلرزد؟
من هم با مهدی به جنوب رفتم
در برابر ظلم ایستاد. در دوره سربازی با پیروی از اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) ـ در حالی كه در تهران افسر وظیفه بود ـ از پادگان فرار و مخفیانه زندگی كرد. از راه نورانی امام و رهبرش دست نکشید و تا صبح پیروزی نهضت از پای ننشست. با هجوم دشمن متجاوز همانند کوه ایستاد و دیگران را به ایستادن فراخواند و حتی مهر همسر و فرزند و خانواده او را از فداکاری باز نداشت.
همسرش میگوید: ازدواج ما مصادف با آغاز جنگ تحمیلی بود؛ یعنی سال 1359 که جنگ در شهریور ماه تازه شروع شده بود. شهید باکری بلافاصله پس از عقدمان، فردایش به جبهه تشریف بردند تا سه ماه و پس از سه ماه که تشریف آوردند، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
هر چه به عنوان هدیه عروسی به ما دادند، جمع کردیم کنار هم. گفت: «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه». گفتم: «قبول» بردمشان در مغازه لوازم منزل فروشی. همهشان را دادم و ده، پانزده تا کلمن گرفتم برای جبهه.
شهید باکری پیشنهاد کردند که من به اهواز میروم. آیا تو با من میآیی؟ پس از موافقت با هم راهی اهواز شدیم.
چند ماه پیش از آغاز عملیات فتحالمبین به اهواز رفتیم و نخستین عملیات که ما در اهواز بودیم عملیات فتحالمبین بود. از عملیات فتحالمبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد، من در همه مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت، از این شهر به آن شهر، اسلامآباد، اهواز، یا دزفول همواره همراه این شهید بودم.
مهدی، حماسه میسازد
در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در كسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یكی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود كه ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بینظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از یك ماه در عملیات بیتالمقدس (با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پیروزی لشكریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود.
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه كمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی كه داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت كند.
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در درون خاك عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میكرد.
در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشكر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش گستردهای از خاك گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیك آزاد شد.
شهید باكری در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداكار، در انجام تكلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد.
من کاری نمیکنم
او از خودش هیچ نمیگفت. نمونه خلوص بود. یک روز همسرش از او پرسید: این همه افراد جبهه میروند و میآیند و کلی درباره آن حرف میزنند، ولی شما اصلاً صحبت نمیکنید؛ با این همه مسئولیت سنگینی که داری، چرا حرف نمیزنی؟ ایشان گفتند: من که آنجا کاری نمیکنم. کارها را بسیجیها میکنند.
مهدی میگفت: وقتی با بسیجیها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میكنم. هر گاه خسته میشوم، پیش بسیجیها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود.
همه ما در برابر جان این بسیجیها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یك میلیون تومان هزینه ـ برای ساختن یك سنگر كه حافظ جان آنها باشد ـ بشویم، یك موی بسیجی، صد برابرش ارزش دارد.
همسرش تعریف میکند: او آنقدر به این بسیجیها علاقه داشت که همواره از آنها به عنوان فرزند یاد میکردند و میگفتند اینها بچههای من هستند و هرکس که از بچههای لشکر شهید میشد، عکسش را به خانه میآورد و به دیوار اتاق نصب میکرد. اتاقش شده بود یک نمایشگاه عکس. وقتی که من مثلاً از بیرون میآمدم خانه. میدیدم که به این عکس شهدا خیره شده است و زیر لبش اشعاری را زمزمه میکند و چشمهایش پر از اشک است. میخواست گریه کند، ولی من که وارد اتاق میشدم صحنه عوض میشد.
در جبهه میمانم
در عملیات خیبر زمانی كه برادرش حمید، به درجه رفیع شهات رسید، با وجود علاقه خاصی كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید، یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است.
او در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت: من به وصیت و آرزوی حمید كه باز كردن راه كربلا است، همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود.