امروز؛ پسرم را در آغوش نمی‌گیرم، نوازشش نمی‌کنم، نمی‌بوسمش، دلم می‌خواهد امروز؛ مادر شما باشم آقای شهید گمنام، بیایم استخوان‌های‌تان را از آن کفن سفید بیاورم بیرون و بگذارم‌شان روی چشم‌هایم و برای‌تان بخوانم «لالا لالا پسرجونم/لالا لالا پسرجون قشنگ من ...».
کد خبر: ۱۱۴۳۰۵۳
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۴۰۲ - ۲۱:۳۷ 12 December 2023

به گزارش تابناک کرمان و به نقل از فارس؛ مهسا حقانیت: ساعت از دو نیمه‌شب گذشته بود، از خواب بیدار شدم، بی‌خوابی به سرم زده بود، رفتم سراغ پسرم، دست کشیدم روی صورتش، توی موهایش، بغلش کردم و چند ماچ آبدار از لُپ‌هایش گرفتم، دلم آرام گرفت.

قرار بود ساعت ۸ امروز شهدای گمنام به کرمان بیایند، ساعت ۹ جلسه داشتم و نمی‌توانستم به استقبال‌شان بروم.

جلسه هم با یک ساعت تاخیر آغاز شد، آقایی آمد و یک ظرف شیشه‌ای بزرگ که پر از گل‌های پرپر شده رنگارنگ بود را از جلوی جایگاه مراسم برداشت و رفت، فکر کردم این گل‌ها بخشی از دکور برنامه امروز بوده، بلافاصله یک خانم جوان با گلایل‌های سفید از راه رسید و گل‌ها را بین شرکت‌کنندگان پخش کرد.

نماهنگی در حال پخش بود، مجری خودش را به میکروفون رساند و درخواست کرد، نماهنگ را قطع کنند. مجری می‌گوید: «امروز یک مهمان مهم داریم»، بعد نگاه می‌کند سمت درب ورودی و ادامه می‌دهد: «امروز شهید گمنام مهمان ماست».

امروز نتوانستم به استقبال‌تان بیایم و حالا شما مثل باران بهاری که نمی‌گوید کی، بی‌خبر در می‌زنید و سرزده از راه می‌رسید، چهار جوان رشید سبزپوش ثاراللهی زیر تابوت‌تان را گرفته‌اند، گل‌های پرپر شده را می‌ریزند روی تابوت و گلایل‌های سفید را تقدیم‌تان می‌کنند و اشک امان ما مادر‌ها را می‌گیرد.



شما را با احترام و سلام و صلوات می‌برند و می‌گذارند بالای جایگاه، همه هوش و حواسم پیش شما و مادرتان است، به شب گذشته فکر می‌کنم که چطور مثل همیشه در آغوش کشیدن پسرم به صورت معجزه‌آسایی دل بی‌قرارم را آرام کرد، قلبم می‌خواهد از سینه بیرون بیاید، با چه صبری می‌توان این دوری و فراق از فرزند را تحمل کرد.

موقع خداحافظی باز هم با اشک بدرقه‌تان می‌کنیم، اما مثل همه این سال‌ها که وقتی شهید گمنامی به شهر ما می‌آید، نمی‌توانم تا مدتی از فکر مادرش بیرون بروم، حالا هم از فکر و خیال مادر شما بیرون نمی‌روم.



توی مسیر خانه، یادم خاطره‌ای می‌افتم، سال‌ها قبل برادر کوچکم که ته‌تغاری خانه ما بود از کرمان رفت، مادرم هر لحظه که اراده می‌کرد می‌توانست با او تلفنی صحبت کند و خیالش از بابت شرایط زندگی پسر ته‌تغاری‌اش راحت بود.

اما یک روز که مادرم برای خرید به سوپرمارکت سر کوچه رفته بود، وقتی مرد جوان فروشنده عطری شبیه عطر برادرم می‌زند، مادرم همین که عطر برادرم به مشامش می‌رسد، توی همان سوپرمارکتی بغضش می‌ترکد و اشک‌هایش جاری می‌شود.

وقتی به این فکر می‌کنم، مادرتان در همه این سال‌های دوری وقتی عطر شما را استشمام می‌کرد، چه بر سر قلبش می‌آمد، قلبم مچاله می‌شود.

به خانه که می‌رسم، پسرکم هنوز از مدرسه نیامده است، وقتی می‌آید بر خلاف روز‌های قبل بغلش نمی‌کنم، نمی‌بوسمش، فقط لبخند می‌زنم، چند بار ابروهایش را بالا و پایین می‌برد و دلبری می‌کند، اما تصمیمم را گرفته‌ام، امروز باید حُرمت‌داری کنم، راستش خجالت می‌کشم از اینکه امروز مادرتان نبود تا استخوان‌های‌تان را به آغوش بکشد.

پسرم مثل هر زمانی که چند ساعتی از من دور می‌ماند، شروع می‌کند به صحبت کردن از هر چیزی و هرکسی: «مامانی! محمدحسن دو تا مداد آورده بود که ته‌شون کاردستی داشت، مامانی! می‌خوام غذامو روی این میز کوچیکه بخورم و باز هم مامانی ...».

هربار که پسرک صدا می‌زند «مامانی»، دلم به حرمت دل منتظر مادرتان هُری می‌ریزد و بغض می‌کنم و اشکم جاری می‌شود.‌ای کاش امروز من می‌توانستم جای مادرتان باشم، دلم می‌خواهد امروز؛ مادر شما باشم آقای شهید گمنام، بیایم استخوان‌های‌تان را از آن کفن سفید بیاورم بیرون و بگذارم‌شان روی چشم‌هایم و برای‌تان بخوانم «لالا لالا پسرجونم/لالا لالا پسرجون قشنگ من ...».

برچسب ها: کرمان
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار