کد خبر: ۱۰۲۱۷
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۰ 04 March 2015

آدم های بزرگ، آدم هایی که از جنس روشنی هستند، آدم هایی که مهربان هستند گذر زمان، نه تنها نورشان را خاموش نمی کند که روز افزون است نورشان، مهربانی شان، بزرگی شان. اینان به مَثَل به کوه می مانند که برای درک بزرگی و عظمتشان باید از آنان فاصله گرفت و سپس نگاه کرد و الا آنانی که بر دامنه کوه، در آغوش کوه مسکن دارند، نمی توانند عظمت کوه را بفهمند، اما با فاصله که نگاه می کنی، بزرگی کوه، بسان آیتی از آیات خالق حکیم در دیده و سپس دلت می نشیند آن چنان که زبان به تسبیح و تهلیل بگشایی.

ماجرای آدم های بزرگ هم همین است، زمان که می گذرد، بیشتر به بزرگی‌شان پی می بری و آیت ا... سیدمهدی عبادی، امام جمعه فقید مشهد از این قبیل و این قبیله بود. بزرگ، مهربان، چراغ نشان و... حرفش با عملش یکی بود، اگر از انقلاب حرف می زد، نفس به نفس لحظه های انقلاب داده بود.

اگر از جبهه می گفت، خود، همنفسی رزمندگان را، سنگر نشینی را، جهاد را، به تجربه اجتهاد گره زده بود. اگر از شهید و شهادت می گفت خود، دو فرزند خویش را در جامه شهادت بسان سند افتخار بر شانه کشیده بود.

اگر از مهربانی می گفت، آن را به عمل درآورده بود. اگر از مردمداری می گفت، پدری و برادری خود را برای مردم ثابت کرده بود. حضور او در محافل و مجالس مردمی، خاطره ماندگار مردم این شهر است. همکلامی با دانشجو و دانش آموز، با کارگر و کاسب، او را در جایگاهی نشانده بود که ضمیر اندیشه های آگاه، او را پیدا می کرد، مرجع رجوع و پناه مردمان می شد و...

چنین بود که هر کس نامش را بر زبان می آورد و بر نوشته ای می خواند و یا می شنود، «خدا رحمتش کند» را به بدرقه نامش، بر زبان جاری می کند.

آیت ا... عبادی، اهل شعار نبود، این را همه آنانی که او را می شناسند، می توانند گواهی کنند. او هر آنچه را می گفت زندگی می کرد. او نه فقط امام جمعه که جلودار نماز و نیاز همه روزهای مردمان بود، مردم را باور داشت. مردم هم او را باور داشتند لذا وقتی از زاهدان به عزم امامت جمعه مشهد الرضا به این شهر آمد بسیاری از مردم نجیب سرزمین خورشید نشان سیستان و بلوچستان در بدرقه اش تا مشهد آمدند و به گاه رحلت نیز مشهدی ها، در تشییع و مراسم او سنگ تمام گذاشتند، همان طور که او برای مردم سنگ تمام می گذاشت. هر کس می خواهد، چنین در قلب مردم بنشیند، باید عبادی گونه  زندگی کند تا عزیز مردم و عزیز خدا باشد...

آدم‌ها وقتی انسان می‌شوند نگاهشان و همه چیزشان هم انسانی می‌شود.اگر نگاه انسانی نیست از این روست که فرد هنوز انسان نشده است.اما انسان‌ها عطری دارند خوشبو و یادی جاودان و مرحوم آیت‌ا... عبادی که خیلی اصرار دارم او را میرزاجواد آقای ثانی بنامم از انسان‌هایی بود که انسانی نگاه می‌کرد.

فرق نمی‌کرد که طرف مقابلش کوچک باشد یا بزرگ، همین که انسان بود واجب‌الحرمه بودو به قول ناصرخسرو «نهال خداوند که نه باید شکست و نه باید برکند» این را از آن رو گفتم تا به یاد آورم یاد ماندگاری را که در دل مانده است. همان سال60 بود، اوج ترورهای کور منافقان. از هر تاریکی تیری از چله شیطان رها می‌شد تا سپیدی را، نوری را، چراغی را به خاک اندازد. سال60 بود و بیرجند، منافقان هم کم نبودند. طرح ترور هم کم نبود، اما آنجا انقلاب یک سردار داشت که امانشان را بریده بود، تا خانواده انقلاب و مردم در امان باشند. در آن سال‌ها در بازار بیرجند من و پسردایی‌ام حجت‌الاسلام والمسلمین محمد زنگویی -که هر دو 11‌ساله بودیم و پالتویی که به تن داشتیم نشان می‌داد طلبه‌ایم، طلبه‌هایی با خلق و خوی روستایی- داشتیم در بازار راه می‌رفتیم که آیت‌ا... عبادی را دیدیم با محافظانش اما او را به مردم نزدیک‌تر دیدیم تا محافظان.

آن زمان ایشان نماینده امام در سیستان و بلوچستان و امام جمعه زاهدان بود. یعنی نفر اول استانی که هم از موقعیت ژئوپلتیک برخوردار بود و هم ژئواستراتژیک، اما... جلو رفتیم، سلام کردیم و آقا را دعوت کردیم به حجره‌ای که در مدرسه علمیه مهدیه آیت‌ا... فاضل داشتیم.

آقا هم پذیرفتند. بدون هیچ اما و اگری ‌آمدند. چقدر باصفا، صفا آوردند. طبق معمول در مدرسه هم طلاب دوره‌شان کردند و ما مهیای پذیرایی شدیم. چای آن هم چای‌های درب ‌و داغان مستضعفی و ناهارمان چه بود؟ کوکو سیب‌زمینی! سفره‌مان هم کیسه‌های پلاستیکی که مادرهامان حاشیه‌دوزی کرده بودند با نان روستایی.

آقا با ما ناهار خورد، هم ناهار خورد و هم درس داد. درسی که امروز داریم می‌فهمیم. می‌فهمیم بزرگی را. یاد آقا به‌خیر! سال قبل از رحلتشان بود که به محضرشان رسیده بودیم.

قرار بود زندگی‌نامه آقا را بنویسم و من مانده بودم با این قلم شکسته چگونه می‌شود آفتاب را نقاشی کرد؟! اما ننوشیدن از شرابه‌های آفتاب هم ناسپاسی بود. پذیرفتم و نشستیم به صحبت کردن از این در و آن در و باز یاد آن خاطره و آقا فقط خندیدند. 22سال گذشته بود از آن زمان و ما هم 22سال از نزدیک ایشان را ندیده بودیم.اما آقا خندید و بعد شروع کردیم به صحبت کردن. حالا حساب کنید به آقا چه گذشت.

پرسشگر وقتی یک بسیجی باشد با سابقه و پیشینه طلبگی از نوع امام صادقی‌اش و روزنامه‌نگار هم باشد، معلوم است چه ملغمه‌ای می‌شود.

شاید نماز شب آقا قضا شده بود که سر راهشان قرار گرفتیم. آن هم با سؤال‌هایی از این در و آن در که طبق معمول می‌خواستیم شخصیت‌شناسی کنیم ایشان را و بعد وارد بحث اصلی بشویم. یکی دو شب چند ساعتی با ایشان صحبت کردیم و طبق عادت، پرسش‌ها به مسائل روز هم می‌رسید و تند هم می‌شد، اما پاسخ‌ها هرگز تند نبود. جسارت یک خبرنگار جوان بود و سعه‌صدر و بلندنظری یک عالم پیر. چقدر سر فلسفه نماز جمعه و کارکرد آن با آقا کلنجار رفتم!

چقدر گفتم خطبه‌ها بولتن است و چقدر ... چقدر آقا را به یاد بچه‌های شهیدش انداختم. خدا مرا ببخشد! سید مهربان را واداشتم از کودکی، از خانه پدری و باغ انارشان بگوید. حتی بیشتر، از پدربزرگ‌هایش پرسیدم و آمدم و آمدم تا آن روز که صحبت می‌کردیم و پیرمرد با ناراحتی قلبی که داشت با همه قلب مهربانش جواب می‌داد. بارها آرزو کردم کاش از شرابی که عبادی را در جان کرده بودند اندکی دیگر مسئولان را هم در کام می‌کردند.آن وقت خیلی از مسائل حل می‌شد و خیلی از مشکلات را نداشتیم. اگر طلبه‌های ما عبادی‌وار بشوند بسیاری از مشکلات حل می‌شود... .

 

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار