خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشت‌ساز برای تجلی انسانیت است.
کد خبر: ۸۹۰۰۵۴
تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۶ 21 August 2020

به گزارش تابناک سمنان: خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشت‌ساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز.

در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان می‌شود.

ته چین شمالی

فرمانده تخریب لشکر ۲۵ کربلا سردار رحیم بردبار برای این که شادی را برای چند ساعتی هم که شده، مهمان چهره خسته رزمنده‌های تخریب کند، رو به آن‌ها گفت: «بچه‌ها! امشب همه مهمان من به صرف ته چین!»

با این پیشنهاد، آقارحیم همراه با جمعی از بچه‌های تخریب راهی مجتمع پایگاه شهید بهشتی اهواز می‌شوند تا به قول خودشان، ساعتی را دور از هیاهوی جنگ برای خودشان شاد باشند، بگویند و بخندند، آقای بردبار بلافاصله با رسیدن به خانه، سراغ رئیس خانه را می‌گیرد، اما دریغ از حضور یک نفر، آقارحیم اولین جایی را که سراغ می‌گیرد منزل ما بود، بعد از احوال‌پرسی گفت: «خانم صحرایی! حاج خانم ما اینجاست؟» جواب دادم: «حاج‌آقا! لطف کنید تشریف بیاورید داخل».

تا پایش را به درگاه اتاق گذاشت، خانمش را دید که سُرم به دست، کنج اتاق دراز کشیده، آن وقت همسر ایشان به خاطر شرایط بارداری، فشارشان پایین آمده بود و از بهداری لشکر آمده بودند خانه ما و به ایشان سرم وصل کردند، آقارحیم بعد از یک چاق سلامتی مفصل و دل‌جویی از همسرش، رو به من گفت: «خانم صحرایی! خدا گواه است شرمنده شما هستم، حقیقتش برای شما زحمت دارم». گفتم: «این حرف‌ها چیه، بفرمایید».

البته هم این حرف‌ها به زبان مازندرانی بین من و ایشان رد و بدل می‌شد، شهید گفت: «یک جمع تشنه و گرسنه که خیلی وقته غذا نخوردند، الان خانه ما هستند؛ یک ته‌چین به آن‌ها قول دادم». تا این را شنیدم، گفتم: «حاجی! شما برو، من و جواد پشت سر می‌آییم». همراه با پسرم جواد، وارد آشپزخانه شدم و با تقسیم کاری که شد، ته‌چینی از به، گوشت و سیب‌زمینی برای مهمان‌ها درست کردیم، بعد از خوردن غذا به حاجی گفتم: «حاجی! غذا چطور بود؟ مهمان‌ها خوش‌شان آمد؟» شهید جواب داد: «خانم صحرایی! بدون اغراق، نزدیک بود انگشت‌شان را هم بخورند، خیلی خوشمزه بود، دست شما درد نکند».

بعد‌ها متوجه شدم که بعضی از مهمان‌های آن شب آقارحیم، طی یک عملیاتی به شهادت رسیدند.

راوی: سکینه کوهی‌رستمکلایی همسر سردار صحرایی از فرماندهان لشکر ویژه ۲۵ کربلا

صدام بزن جای دیروزی

تو جبهه معروف بود که تدارکاتی‌ها دست‌تنگ هستند، یعنی جان‌شان در می‌آمد تا بخواهند چیزی به بچه‌ها بدهند، تدارکات‌چی گردان ما «گردان حمزه سیدالشهدا لشکر ویژه ۲۵ کربلا» هم مثل هم‌قطارهاش تا می‌توانست بر ما سخت می‌گرفت و آن‌طور که باید و شاید، نمی‌گذاشت بچه‌ها دل سیر غذا بخورند، حسرت یک وعده غذایی خوب یا دِسِر بعد از غذا، توی دل ما افتاده بود تا این که یک روز عراقی‌ها با هواپیماهاشان آمدند و دمار از روزگار چادر تدارکات درآوردند، چند تا از بچه‌ها زخمی و چند تای دیگر هم شهید شدند.

تدارکاتچی گردان ما هم جزو همین مجروح‌های بمباران بود، چادر تدراکات هم که نگو و نپرس! داغان شده بود، هر چی غذا و خوراکی توی چادر بود، پرت شد بیرون، بعضی‌ها هم له و لَورده شده بودند، تدارکاتچی در حالی که دست زخمی اش را بالا گرفته بود، وقتی اوضاع و احوال چادرش را برهم ریخته دید، دردش بیشتر به آسمان بلند شد، بچه‌ها هم معطل نکردند و مثل آپاچی‌ها ریختند توی چادر و بیرون چادر و هر چی خوراکی و چیز به درد بخور که به چشم شان افتاد، بردند توی دهان‌شان.

خلاصه بمباران عراقی‌ها آن روز نعمتی شد برای بچه‌ها تا دلی از عزا دربیارند، فردای روز بمباران، تدارکاتچی آمد تا به اوضاع و احوال درهم و برهم چادر رسیدگی کند، تا چشمش به ما که دور چادر ایستاده بودیم، خورد، شروع کرد به اعتراض که چرا دیروز آن کار را کرده‌ایم، خلاصه خیلی از دست بچه‌ها عصبانی بود، بچه‌ها خوشحال بودند از این که بالاخره توانستند عقده ماه‌ها دست‌تنگیِ تدارکاتچی بیچاره را با خوردن غذا و خوراکی‌ها سرش دربیارند، یکی تو جمع بچه‌ها دست به کار شد و برای ماجرای بمباران دیروز همان‌جا فی‌البداهه شعری را سرود، بچه‌ها هم بیکار ننشستند و با او هم نوا شدند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام! بزن جای دیروزی

راوی: سردار شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی

زن باردار

«گودرز» از بر و بچه‌های شوشترِ دزفول بود، وقتی عراق شهرش را موشک باران کرد، با خانواده‌اش به قائم‌شهر کوچ کرد و در شهرک نساجی (یثرب) اسکان داده شد، بچه شوخ و قشَنگی بود، پای شوخی که به میان می‌آمد، بین بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا، یک سر و گردن بالاتر بود، معرکه‌گیری‌هاش تماشایی بود، گل می‌گفت و گل می‌شنید، با بودن گودرز، بچه‌های گردان احساس غربت و دلتنگی نمی‌کردند، تا یکی را دمغ می‌دید، می‌رفت و سر به سرش می‌گذاشت.

توی هفت‌تپه بودیم، بعد از عملیات فاو و تثبیت آنجا، فرصت خوبی برای استراحت بچه‌ها مهیا شده بود، یکی از همان روز‌ها گودرز را دیدم، برق شیطنتی در جفت چشم‌هاش موج می‌زد، پیش خودم گفتم: معلوم نیست این دفعه برای کی نقشه کشیده؟

چند دقیقه بعد گودرز خودش را به چادر ما رساند، بعد هم نقشه‌ای را که حدسش را می‌زدم با ما در میان گذاشت، گودرز آن ساعت کلی از بچه‌ها خواهش و التماس کرد که تا ته نقشه با او باشند و تنهاش نگذارند، ما هم که دنبال فرصتی می‌گشتیم تا با بچه‌ها سر به سر بگذاریم و خوش باشیم، به گودرز اطمینان دادیم که نگران نباشد و با او هستیم.

گودرز چند دقیقه بعد با شکل و شمایل زن باردار به چادر برگشت، از دیدن قیافه گودرز همه‌مان زدیم زیر خنده، بعد، یادمان آمد که اگر همین‌طوری بازار خنده را گرم نگه داشته باشیم، نقشه لو می‌رود، به هر زحمتی که بود، جلوی خنده‌مان را گرفتیم.

گودرز از درد زایمان خودش را محکم به زمین می‌کوبید و هوار می‌کشید، داد و فریادش که با لطافت زنانه همراه بود، تا چند چادر آن طرف‌تر هم رسیده بود، بچه‌ها از چادر‌های کناری آمده بودند بیرون تا ببینند صاحب صدا کیه و ماجرا از چه قرار است؟

با یکی دو تا از بچه‌ها، دوان دوان رفتیم به طرف چادر فرماندهی، آقای یدالله کلانتری از بچه‌های بهنمیر و صادق رضایی از ساری آنجا بودند، ماجرا را که برای‌شان تعریف کردیم، بدون فوت وقت با تویوتا آمدند بالای سر گودرز که او را با خودشان به درمانگاه ببرند، وقتی رسیدند آنجا و صحنه را دیدند، خیال کردند، او از زن‌های عرب روستا‌های اطراف هفت‌تپه است که خودش را با سختی رسانده آنجا و حالا کمک می‌خواهد که بچه‌اش را به دنیا بیاورد.

بچه‌های گردان، دور تا دور زن عرب را گرفته بودند تا ببینند آخر قصه چه می‌شود؟ صادق رضایی از زن خواست، هر طور شده بلند شود و خودش را به تویوتا برساند و با آن‌ها به درمانگاه بیاید، اما زن زائو، گوشش بدهکار التماس‌های صادق نبود که نبود، او فقط داد می‌کشید و به خاک چنگ می‌زد، زن با زبان عربی چیز‌هایی می‌گفت که نه من، نه بچه‌ها متوجه منظورش نمی‌شدیم.

صادق رضایی وقتی دید اصرارهاش فایده‌ای ندارد و هر لحظه ممکن است زن از درد شدید پس بیفتد، از او خواست که آستین دستش را بگیرد و بلند شود، زن از این کار امتناع می‌کرد، صادق که دید دارد دیر می‌شود، با احتیاط، گوشه لباس بلند زن را گرفت و محکم او را از جایش بلند کرد، زن از زور زیاد صادق، توی هوا معلق شده بود، وقتی دید دارد بین زمین و آسمان تلو تلو می‌خورد، محکم خودش را ولو کرد توی آغوش صادق، افتادن زن زائو تو آغوش صادق همانا و غش کردن صادق از سر حیا و نجابت همان.

ما هم که دیدیم گودرز افتاده توی بغل صادق کلی خندیدیم، اما خنده‌مان زیاد طول نکشید، بنده خدا صادق رضایی که اصلاً انتظار نداشت، زن عرب که تا چند دقیقه پیش از درد مثل مار به خودش می‌پیچید و حاضر نبود حتی برای بلند شدن به آستینش دست بزند، حالا خودش را محکم به او چسبانده است، گودرز که دید اوضاع بدجوری به هم خورده و شوخی‌اش، کار دست رضایی داده، هی می‌زد به صورت صادق و می‌گفت: بابا! منم گودرز، خواستم باهات شوخی کنم، پاشو! بیدار شو!

صادق رضایی راستی راستی غش کرده بود، با کمک گودرز و بچه‌ها، زیر بغلش را گرفتیم و با همان تویوتایی که قرار بود گودرز را با آن ببریم، او را بردیم به طرف درمانگاه، پرستار‌ها سریع بالای سرش حاضر شدند و به او سرم وصل کردند، خدا رو شکر صادق بعد از سرم و کمی استراحت، حالش جا آمد، تا چشمش به گودرز افتاد، گفت: گودرز! یک صفر به نفع تو!

راوی: سردار شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی

لطفا مارا در شبکه های اجتماعی یاری کنید:

اینستاگرام تابناک سمنان
Email: semnantabnak@gmail.com

منبع: فارس

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار